به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شرق، ماجرای کشتهشدن کارگران معدنجو در طبس باعث شد تا نبود حمایتهای خاص برای کارگران یادآوری شود. بنابراین روزهای قبل مطلبی از یک شهروند به دستمان رسید که در ادامه میخوانید.
«وقتی خبر کشتهشدن کارگران در معدنجو را شنیدم، حسابی به هم ریختم. من جزو کسانی بودم که تمام فیلمها و عکسهای این حادثه را دیدم و اشک ریختم. برای تمام کودکانشان که یتیم شدند گریه کردم. بعد دیدم کارگرها گفته بودند متوجه گاز معدن شدند، ولی کسی به حرفشان گوش نداده بود. راستش وقتی درد این کودکان را دیدم یاد خودم افتادم. من نیز سنوسال کمی داشتم که فهمیدم فرزند کارگربودن چگونه است.
پدرم کارگر کارخانه سیمان در شهرری بود. من دختر لوس خانه بودم؛ چون دردانه بابا بودم. ما همیشه تفریحهای دونفره داشتیم؛ مثلا ماهی دو بار کوهنوردی داشتیم. من قد و جثه کوچکی داشتم و من را روی کولش میگذاشت و با هم تپهها را بالا میرفتیم. کلاس دوم ابتدایی بودم. حتی یادم است که کجای کلاس نشسته بودم و معلم چه چیزی درس میداد.
ناظم من را صدا زد که باید به خانه بروم. خوشحال بودم که قرار است چند ساعت زودتر به خانه بروم. دیدم عمو و دایی جوانم به دنبالم آمدهاند. چهرههای پر از غمشان را در خاطر دارم. به من گفتند پای بابا شکسته و چیز خاصی نیست. اولین بار بود که تجربه غم به این بزرگی را تجربه میکردم؛ چون میدانستم دروغ میگویند و ماجرا به این سادگی نیست.
آنقدر بیتابی کردم تا جلوی در بیمارستان فیاضبخش رسیدیم. نمیگذاشتند من داخل بروم، اما به هر زحمت رفتم و بابا را دیدم. پای راستش را بسته بودند و تازه به هوش آمده بود. وقتی روی تخت دیدمش دلم ریخت. بابای خندان من درد میکشید و کاملا منگ شده بود. بابا یک هفته در بیمارستان بستری ماند و تمام این مدت من فکر میکردم فقط پایش شکسته، اما بعد از چند هفته که پانسمان را برداشتیم فهمیدم بابا دیگر انگشت پا ندارد.
خودش هم بیتاب بود و مادرم مدام یواشکی گریه میکرد. اما من در همان هشتسالگی نابود شدم. بابا تا مدتها دیگر نمیخندید و خانهنشین شده بود. یک بار گریه بابا را دزدکی دیدم و تا الان که نزدیک 30 سال دارم در خاطرم مانده. گاهی میگویم کاش آن گریه یواشکی را نمیدیدم. بعد از آن ما دیگر به کوه نرفتیم. هیچوقت به کوه نرفتیم. هرچند بابا باز هم به سر کار رفت و تفریحهای دیگر میکردیم ولی انگار آدم دیگری شده بود.
برای همین هر خبری از کارگرها که میخوانم بند دلم پاره میشود. میشوم همان دختر هشتساله که فهمید بابا دچار نقص عضو شده. برای همین از خدا میخواهم صبر بزرگی، به همراه قدرت زیاد به این خانوادهها ببخشد تا این رنج را پشت سر بگذارند. هرچند باید همه عاملان این ماجرا مجازات شوند، اما مجازات آنها هم داغ این خانوادهها را کم نخواهد کرد. مثلا چه کسی باید برای آن پسربچه که گفته بود منتظر بابا میمانم توضیح دهد که بابا برنمیگردد؟».
نظر شما